دلبـــــندم نازنیــــن زهـــــــــرادلبـــــندم نازنیــــن زهـــــــــرا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

نازنين ♥ زهـــــراي ♥ من

امروز 23 دی ماه نود

دو شب پیش زهرا خانومی تب کرد خیلی گریه می کرد مامان جونش که خواهر جون منه بردش دکتر فقط یه شربت استامینوفن بهش داد و مامانش هم تا صبح بیدار بود و ازش مراقبت کرد تا دیروز هم خیلی تب داشت منم از بی حال بودنش گریه ام گرفت اینقدر دستمال خیس رو سرش گذاشتم که بهتر شد امروز هم خدا رو شکر خیلی بهتره ولی مثل همیشه شیر نمی خوره زهرا جون گلم این خاطره رو واست نوشتم که وقتی در آینده اومدی تو وبلاگت بدونی که پدر و مادرت چقدر برای سالم بودن و بزرگ شدنت زحمت کشیدن البته می دونم که اونقدر با هوشی که همه چیز رو متوجه می شی امروز بابا بزرگ اومد دنبالت و تو رو آورد اینجا وقتی اومدی چسبیدی به عزیز ...
23 دی 1390

امروز 13 دی ماه 90

خواهر زاده ی یکی یه دونه ی من واست می نویسم که بدونی چقدر دوست دارم همه ی اعضای خانوادت دوست دارن مگه می شه کوچولوی به این نازی رو دوست نداشت هیچ وقت خنده های قشنگتو فراموش نمی کنم وقتی خودتو واسم لوس می کنی که قند تو دلم آب مشه هر وقت که فقط من کنارتم و تو رو توی روروئک گذاشتمت تا می خوام از اینور اتاق برم اونورش می یفتی دنبالم و به هر زحمتی شده پامو می گیری . منم بغلت می کنم و با هم کلی بازی می کنیم چند وقته که می تونی راحت با روروئک راه بری الان وقت امتحاناتمه تو رو می شونم جلوم و دفتر کتابامو باز می کنم تو هم آروم آروم میای نزدیکم و همشونو مچاله می کنی و می خندی درسته که بهشون نیاز دارم و...
14 دی 1390
1