امروز 23 دی ماه نود
دو شب پیش زهرا خانومی تب کرد خیلی گریه می کرد مامان جونش که خواهر جون منه بردش دکتر فقط یه شربت استامینوفن بهش داد و مامانش هم تا صبح بیدار بود و ازش مراقبت کرد تا دیروز هم خیلی تب داشت منم از بی حال بودنش گریه ام گرفت اینقدر دستمال خیس رو سرش گذاشتم که بهتر شد امروز هم خدا رو شکر خیلی بهتره ولی مثل همیشه شیر نمی خوره زهرا جون گلم این خاطره رو واست نوشتم که وقتی در آینده اومدی تو وبلاگت بدونی که پدر و مادرت چقدر برای سالم بودن و بزرگ شدنت زحمت کشیدن البته می دونم که اونقدر با هوشی که همه چیز رو متوجه می شی امروز بابا بزرگ اومد دنبالت و تو رو آورد اینجا وقتی اومدی چسبیدی به عزیز ...
نویسنده :
مامان
14:50